فریادهای الله اکبر و لااله الا الله در لابلای ولوله ی تیرها و تفنگ ها مثل بیرق های یاحسین و یا زهرا بالا و پایین می کشید. من هرگز خط شکنی را تجربه نکردم اما گویا بعد از شکستن خطّ مقدم جبهه و فتح سنگرهای اولیه بقیه سنگرها و قله ها را این شکلی فتح می کردند و به خاطر همین دیگر نه تنها سکوت لازم نبود بلکه باید با سر و صدای بیشتر رعب و ترس در دل دشمن ایجاد کرد و نیکنام با تمام قدرت می گفت: حسین نیکنام می گوید الله اکبر بگوید. پس از آن، همه به طرف تپه دویدیم، تیرهای مشقی ، جنگی و نورانی رسام بی وقفه در اطرافمان و بالای سرمان شلیک می شد. شعله های آتش و نور منورها شب را مثل روز روشن کرده بود و سرانجام ما از میان همه ی موانع عبور کردیم و تپه را محاصره و به اشغال خودمان در آوردیم. این جدّی ترین بازی تیر و تفنگ کودکی ام بود که نوجوانی ام را به جوانی ام پیوند می زد. فردای آن روز به پادگان منجیل برگشتیم. صحنه ی خداحافظی با مربیان به خصوص حسین نیکنام گریه آلودترین و دردناک ترین نوع خداحافظی بود که تا آن زمان دیده بودم. حتی من هم که خیلی کم گریه ام می گیرد، اشکم درآمد. هرگز ندیده بودم این همه مرد گنده با هم در یک جا بگریند و بخواهند گریه ی خود را هم از یکدیگر پنهان کنند. با خودم می گفتم آن شروع عجیب و غریب چه پایان تراژیکی پیدا کرده است. حسن جعفری - دفتر خاطرات جبهه
شب آخری که در اردوی لوشان بودیم یک مانور نظامی برپا بود. نیکنام ما را جمع کرد و نقشه را برای ما شرح داد. هدف، گرفتن قله ای در آن دوردست ها بود. سایر مربیان و کارکنان پادگان به عنوان دشمن فرضی عمل می کردند، با تیرهای رسام تیراندازی می کردند و رگبار می بستند، منور پرتاب می کردند و گاهی تله های انفجاری را در مسیر راه ما فعال و منفجر می کردند. وظایف تقسیم شده ، بود. گروهان به دسته های عملیاتی کوچک تر گروه بندی شد. ما به طور کامل مسلح نبودیم، حقّ شلیک کردن را نداشتیم. بیشتر پرچم های مذهبی نظیر یاحسین در دست ها حمل می شد و بر دوش چند نفر هم پرچم ایران سوار بود. نیکنام در جلوی دسته های کوچک تقسیم شده حرکت می کرد. ابتدا سکوت بود اما بعد نیکنام از سربازها خواست که به خط شوند. دستور از جلو نظام داد. یکی که یادش رفته بود، حالا شب است، گفت : الله ...چند نفری که انگار دزد گرفتند یا بزرگترین مجرم عالم را گرفتند به او تذکّر دادند که در شب الله نداریم اما نیکنام گفت همه ذکر الله را بر زبان بیاورید و این گونه سکوت شب را شکست. یک نفر از وسط جمعیت که درسش را خوب حفظ کرده بود و می خواست به رخ بکشد و فکر هم کرده بود نیکنام قصد آزمایش آن ها را دارد به اعتراض گفت : مگر شب نباید سکوت باشد. نیکنام گفت : حالا نیکنام می گوید الله و سکوت را بشکنید و حمله را شروع کنید. آن گاه همه را به سردادن فریادهای تکبیر و تهلیل فراخواند و شوری در دل های رزمندگان تحت تعلیم افکند که تو گویی همین حالا باید قلّه ای را از دست عراقی ها آزاد کنیم. حسن جعفری
او را با ستاره ها می بینم شاید اگر بگویم تأثیرگذارترین مربی جنگی من نیکنام بود، ادعای بیهوده و بی ربطی نباشد. این که می گویم تأثیر گذارترین مربی، به خاطر این است که من تقریباٌ دوره های آموزش نظامی زیادی دیده بودم و به تبع آن مربیانی بسیار. یک هفته در زمین ساواک لاهیجان در سال 61، ده روز در اردوگاه رامسر در سال 62، دو ماه هم که در رشت و منجیل و لوشان دوره ی نظامی دیدم و بعداٌ در همان سال 65 یک ماه دوره ی تخصصی تخریب در سنندج دیدم. هرگز یادم نمی رود شب هایی را که به کوه می زدیم و درس جهت یابی و ستاره شناسی از او می آموختیم. در این مواقع چقدر زیبا و نزدیک بود آسمان کوهستان های لوشان. من تا آن زمان هرگز آسمان را به این زیبایی ندیده بودم. زندگی در بخش جلگه ای گیلان دو بدی دارد که نمی شود آسمان را این گونه به وضوح دید؛یکی این که افق دید انسان کوتاه است و با وجود این که گیلان جلگه ی وسیعی است، در هر چند متر از این پهن دشت درختی یا بوته ی خار قدکشیده ای وجود دارد که نمی توان آن دورترها را به خوبی ببینی و دیگر این که در شب آسمان خیلی دور به نظر می رسد که علت اصلی آن بخار آب و درصد بالای رطوبت در این منطقه است. برای من این شب گردی ها هر روزه و دیدن آسمان پرستاره خیلی تعالی بخش بود و حسّ و حال خوبی به من دست می داد. حتّی حالا هم که فرصتی دست می دهد تا به شب های آسمان نگاه کنم، به یاد نیکنام و ستاره ی درخشان نگاهش می افتم؛ البته اگر این دمل چرکین را بر گردنه ی زندگی نادیده بگیرم. وقتی به صورت فلکی دبّ اصغر؛ به عبارتی ثریّا و به قول ما ادبیاتی ها خوشه ی پروین نگاه می کنم به یاد هدف گیری نیکنام با تیرهای رسام می افتم که چگونه آن ها را در آسمان برای ما نشان گذاری می کرد. البته نیکنام به این صورت فلکی خوشه ی انگوری می گفت و زائده ی شرقی یا همان دمش را که نشان دهنده ی شرق بود، بهترین نشانه برای جهت یابی می دانست. حسن جعفری
تاکتیک جنگ نارنجک همان طور که گفتم اوعلاقه ی عجیبی به جنگ با نارنجک داشت و ما دیده بودیم چقدر روی آموزش آن تمرکز می کرد. ما را می برد کنار یک دره می نشاند. ضامن نارنجک را می کشید و برای این که زمان تأخیرش سپری شود چند بار در دستش بالا و پایین می کرد آن گاه به طرف دره می انداخت و نارنجک در هوا منفجر می شد و می گفت این هم یکی از شیوه های هجوم با نارنجک است؛ زیرا به این وسیله طرف مقابل فرصت رد کردن نارنجک یا فرار و حتّی زمین گیر شدن را ندارد. اگر هم با تأخیر بیشتر همراه باشد، نرسیده به زمین منفجر می شود و می تواند به قسمت بالا تنه نفرات دشمن آسیب بیشتری وارد کند. گاه گاهی می داد بچه های گروهان انجام دهند و این لحظات برای ما بسیار رعب آور بود چون ما که سرجایمان نشسته بودیم، از ترس و لرز دل ما به تاپ تاپ افتاده بود، حالا اونی که داشت این کار را انجام می داد، چه حالی داشت، نمی دانستیم ولی چیزی که بود در دوره ی ما اتفاق ناجوری پیش نیامد ولی این همه آدرنالینی که در خون ما راه افتاده بود، یک حسّ خوبی به من می داد که بعداٌ روی انتخاب رسته ی تخریب تأثیر داشت. حسن جعفری
او رفت تا هیچ سربازی آسیب نبیند نیکنام خیلی به نارنجک حساس بود؛ضمن اینکه عشقش هم جنگ با نارنجک بود و آخرش هم سر همین نارنجک بازی به شهادت رسید؛ یعنی می خواست بچه هایی را که زیر دستش آموزش می دیدند، نجات دهد. گویا که همیشه این اتفاق را به چشم می دید و آمادگی چنین حرکتی را داشت. این ماجرا یکی دو دوره بعد از ما پیش آمد درست در همان محل هایی که ما روزی روی زمینش نارنجک ها را باز و بسته می کردیم کریم صالح که از دوستان همشهری ما بود جزء این گروه آموزشی بود و ماجرای 17 اسفند 1365 را برای ما این گونه توضیح داد : آن روزی که نیکنام شهید شد، گروهان اورا در حلقه گرفته بود و او برایشان از جنگ نارنجک سخن می گفت یکی از بچه های گروهان انتخاب شد تا نارنجکی را مسلح و پرتاب نماید. وقتی او ضامن نارنجک را می کشد دستپاچه می شود و در این حین نارنجک از دستش می افتد. گروهان سراسیمه قصد داشت پناهگاهی بیابد اما فرصت کم بود و در صورتی که یکی دو ثانیه بعد نارنجک منفجر می شد، یک فاجعه رخ می داد و به تعداد زیادی آسیب می رسید. نیکنام در صدم ثانیه تصمیم مرگبار خود را به قیمت زندگی تعدادی از جوانان این مملکت می گیرد و بار این مسئولیت سنگین را پهلوانانه بر زمین می گذارد، به سرعت پیش می رود و هیکل تنومند و ورزیده اش را روی نارنجک می کشد و کاملاٌ آن را می پوشاند. نارنجک منفجر می شود و او خوشحال از این که در این بازی فقط خودش بازنده شد و کسی آسیبی ندید، سر به سجده ی تقدیر فرود می آورد و پرنده ی روحش سبکبال به آسمان پرواز کرد. بچه های گروهان که در طول دوره شیفته ی شخصیت او شده بودند و حتّی جدایی بعد از پایان یافتن آموزش را نمی توانستند تحمل کنند؛ اکنون چگونه می توانستند مرگ او را بپذیرند، سر به آسفالت سرد پادگان می کوبیدند و خونین و مالین به یادش اشک می ریختند. دفترخاطرات جبهه-حسن جعفری
در یکی از این روزهای تمرین در لوشان ، مانور جنگ شهری بود که باید یک منطقه ی مسکونی فرضی را پاکسازی می کردیم. یک تعداد از بچه ها برای انجام این عملیات انتخاب شدند که من هم جزء آن ها بودم. راستش از این که توی تمرین های قبلی که پرتاب نارنجک تفنگی و شلیک آر پی جی7 بود انتخاب نشدم، خیلی دلخور بودم. این بار نیکنام مرا انتخاب کرد. در ابتدا برای ما تشریح کرد که وقتی وارد ساختمان شدید، در داخل هر اتاق یا سالنی که من تعیین می کنم، نارنجکی پرتاب می کنید و پس از انفجار نارنجک به درون اتاق به صورت رگبار شلیک می کنید.بعد از آن می توانید وارد اتاق شوید. وقتی نوبت من شد، حرکت کردم و اتاق ها را یکی یکی رد کردم. نیکنام هم پشت سر من حرکت می کرد. در نزدیک ورودی یک اتاق دستور توقف داد؛ در آهنی اش ازبس تیر و ترکش خورده بود سوراخ سوراخ شده بود.نیکنام به من نزدیک شد و دستور پرتاب نارنجک داد. من ضامن نارنجک را کشیدم و با خونسردی تمام نارنجک را به گوشه ای از اتاق پرتاب کردم و بلافاصله پس از شنیدن صدای انفجار به قصد شلیک رگبار به سمت ورودی در حرکت کردم که در همین موقع نیکنام مرا گرفت و به سوی خودش کشید و پس از مکثی گفت حالا برو تیراندازی کن. من هم تفنگ کلاشینکفم را از پهلو گرفتم و خشابش را موازی زمین قرار دادم و مثل آرتیست های فیلم های جنگی رگباری بستم؛ چه کیفی می کردم از اینکه می دیدم، پوکه های فشنگم به جای این که از بغل پرتاب شود، به زمین می خورد و این طرف و آن طرف پرتاب می شود. از قبلش نقشه داشتم که با این پوزیشن شلیک کنم و به خاطر همین حواسم پرت شده بود و نزدیک بود خودم را به کشتن دهم و اگر نیکنام مرا از جلوی ترکش های نارنجک بیرون نمی کشید، به یقین یکی از ترکش های نارنجک به من می خورد و معلوم نبود چه اتفاقی برایم پیش بیاید.
یکی مرد جنگی به از صدهزار کم کم چیزهای افسانه مانندی که در مورد او می گفتند باورمان می شد. مثلاٌ این روایت که او در ابتدای حضورش در جبهه که مسئول یک دسته ی رزمی بود؛ وقتی بعد از مدتی برای مرخصی به زادگاهش کومله ی گیلان رفت،دسته ای که او فرماندهی اش را بر عهده داشت در کمین عراقی ها می افتد و تلفات سختی می بیند. او برمی گردد و وقتی از ماجرا خبردار می شود، شبانه ، به تنهایی و با کاردی به میان عراقی ها نفوذ می کند و در همان شب با یک کیسه پر از سر بعثی ها ، به قولی 9 سر برمی گردد و این گونه انتقام یاران شهید خود را که ظاهراٌ 9 نفر بودند، می گیرد. نیکنام از من خوشش نمی آمد؛ شاید به خاطر جثه ی ریزه میزه من بود یا این که قیافه ی تحصیل کرده ها و روشنفکرها را داشتم و در نگاه بی باور من همیشه تردید موج می زد. او بیشتر از کسانی خوشش می آمد که واقعاٌ مرد جنگ باشند به او ایمان بیاورند و در برابر فرمان او بی هیچ پرسشی سر فرود آورند. هم روحیه ی جنگی داشته باشد ، هم توان فیزیکی بالا ؛ که من احتمالاٌ این ها را در خود نداشتم. یک بار هم وسط درس به عبدالله رضایی توپید که تو برو قرآنت را بخوان؛ یعنی این که تو مرد جنگ نیستی. قضیه از این قرار بود که نیکنام داشت در مورد تاکتیک حمله در شب مثل همیشه با قدرت و هیجان صحبت می کرد. و می گفت وقتی که یک عراقی را اسیر گرفتید، یک چاقو در شکمش فرو می کنید. یک دور در شکمش می چرخانید و با یک لگد او را به زمین می ا ندازید. عبدالله رضایی دست بلند کرد و گفت : آقا مگر کشتن اسیر گناه ندارد؟ که مربی عصبانی شد و این حرف را گفت و تأکید کرد که هیچوقت در شب اسیر نگیرید. از دفتر خاطرات جبهه
مربی یا آدم آهنی مهم ترین بخش آموزش ما با معرفی مربی تاکتیک که در واقع هم مربی و هم مسئول گروهان ما بود، آغاز شد. به دستور او بچه ها به صف ایستادند. او را نیکنام معرفی کردند، مردی با هیکلی تنومند که با دست و بال باز و سینه ی ستبر شده، درشت اندام تر هم به نظر می آمد. قامتی کشیده داشت و موهایی خشک وزوزی. چشم های بزرگ ودرخشان ونگاه نافذش به نظرمی رسید که همه چیز او تصنعی است. معرف رفت و همه ساکت شدند و او در سکوتی سخت، نگاهی نافذ به تک تک قیافه ها انداخت . گرچه در زیر روشنی چراغ تیر برق رنگ پوست چهره اش معلوم نبود، سیاهی سکوت سایه ی صورت او را خشن نشان می داد. برایمان مسخره به نظر می رسید؛ نمی توانستیم این اندازه جدیت را پذیرا باشیم. از هر طرف که صدایی بر می خواست او به همان سمت سربرمی گرداند نه تنها سر که تمام نیم تنه ی بالایی او هم می چرخید. حتی با یک صدای نفس عمیق کسی به آن سمت برمی گشت و کت و بال خود را باز می کرد یاد چارلی چاپلین افتادم وقتی که جیم گنده او را مثل مرغی می بیند که بال بال می زند. هیچ کس در حالت عادی هرگز با این فیگور در مقابل ما قرار نگرفته بود. وقتی شروع به سخن کرد، حرف های او هم ساختگی به نظر می آمد . از ته گلو حرف می زد ؛ محکم و اندکی خشن. یکی دو نفر در گوشه ای خنده ی بریده ای سردادند. شاید می خواستند او را تست کنند . مربی به آرامی و با نگاهی مهیب سر و نیم تنه ی بالایی را به آن سو چرخانید.صدا خاموش شد اما از سوی دیگر نیز نیم صدایی بلند شد که فقط ما در میانه ی صف می شنیدیم . مربی گفت اگر دوباره صدایی بشنوم باید با دماغ روی زمین پادگان سینه خیز بروید. و جوری شما را روی آسفالت سینه خیز می فرستم که نوک دماغتان خونی شود. باورش سخت بود اما حرفش را آن قدر با قدرت بیان کرد که حقیقت وقوعش در دل همه ی ما باور شد. تازه فهمیدیم که همه چیز جدی است و این مربی با بقیه فرق می کند. دفتر خاطرات جبهه
باسلام وخسته نباشید.نگارنامه شهداحرکت وفکر بسیار خوب وعالی است .این قسمت باعث شناخت بیشتر وآگاهی کامل تر نسل جدیدازشهدا خواهد شد.خداوند به همه عزیزان پاداشی بمانند پاداش شهدا عطا فرماید.
شهید مجید باباییان:
برادرم اگر من شهید شوم نباید اسلحه من به زمین بیفتد باید آنرا برداری و با دشمنان اسلام بجنگی اگر این کار را نکنی به خدا از تو راضی نیستم.دشمن ما از نظر تاکتیک از ما قوی تر است و از نظر سلاح مدرن ترین سلاح ها را دارد فقط به علت ضعف ایمان است که از ما شکست می خورد.
نظرات
پس از آن، همه به طرف تپه دویدیم، تیرهای مشقی ، جنگی و نورانی رسام بی وقفه در اطرافمان و بالای سرمان شلیک می شد. شعله های آتش و نور منورها شب را مثل روز روشن کرده بود و سرانجام ما از میان همه ی موانع عبور کردیم و تپه را محاصره و به اشغال خودمان در آوردیم. این جدّی ترین بازی تیر و تفنگ کودکی ام بود که نوجوانی ام را به جوانی ام پیوند می زد.
فردای آن روز به پادگان منجیل برگشتیم. صحنه ی خداحافظی با مربیان به خصوص حسین نیکنام گریه آلودترین و دردناک ترین نوع خداحافظی بود که تا آن زمان دیده بودم. حتی من هم که خیلی کم گریه ام می گیرد، اشکم درآمد. هرگز ندیده بودم این همه مرد گنده با هم در یک جا بگریند و بخواهند گریه ی خود را هم از یکدیگر پنهان کنند. با خودم می گفتم آن شروع عجیب و غریب چه پایان تراژیکی پیدا کرده است. حسن جعفری - دفتر خاطرات جبهه
وظایف تقسیم شده ، بود. گروهان به دسته های عملیاتی کوچک تر گروه بندی شد. ما به طور کامل مسلح نبودیم، حقّ شلیک کردن را نداشتیم. بیشتر پرچم های مذهبی نظیر یاحسین در دست ها حمل می شد و بر دوش چند نفر هم پرچم ایران سوار بود. نیکنام در جلوی دسته های کوچک تقسیم شده حرکت می کرد. ابتدا سکوت بود اما بعد نیکنام از سربازها خواست که به خط شوند. دستور از جلو نظام داد. یکی که یادش رفته بود، حالا شب است، گفت : الله ...چند نفری که انگار دزد گرفتند یا بزرگترین مجرم عالم را گرفتند به او تذکّر دادند که در شب الله نداریم اما نیکنام گفت همه ذکر الله را بر زبان بیاورید و این گونه سکوت شب را شکست. یک نفر از وسط جمعیت که درسش را خوب حفظ کرده بود و می خواست به رخ بکشد و فکر هم کرده بود نیکنام قصد آزمایش آن ها را دارد به اعتراض گفت : مگر شب نباید سکوت باشد. نیکنام گفت : حالا نیکنام می گوید الله و سکوت را بشکنید و حمله را شروع کنید. آن گاه همه را به سردادن فریادهای تکبیر و تهلیل فراخواند و شوری در دل های رزمندگان تحت تعلیم افکند که تو گویی همین حالا باید قلّه ای را از دست عراقی ها آزاد کنیم.
حسن جعفری
شاید اگر بگویم تأثیرگذارترین مربی جنگی من نیکنام بود، ادعای بیهوده و بی ربطی نباشد. این که می گویم تأثیر گذارترین مربی، به خاطر این است که من تقریباٌ دوره های آموزش نظامی زیادی دیده بودم و به تبع آن مربیانی بسیار. یک هفته در زمین ساواک لاهیجان در سال 61، ده روز در اردوگاه رامسر در سال 62، دو ماه هم که در رشت و منجیل و لوشان دوره ی نظامی دیدم و بعداٌ در همان سال 65 یک ماه دوره ی تخصصی تخریب در سنندج دیدم.
هرگز یادم نمی رود شب هایی را که به کوه می زدیم و درس جهت یابی و ستاره شناسی از او می آموختیم. در این مواقع چقدر زیبا و نزدیک بود آسمان کوهستان های لوشان. من تا آن زمان هرگز آسمان را به این زیبایی ندیده بودم. زندگی در بخش جلگه ای گیلان دو بدی دارد که نمی شود آسمان را این گونه به وضوح دید؛یکی این که افق دید انسان کوتاه است و با وجود این که گیلان جلگه ی وسیعی است، در هر چند متر از این پهن دشت درختی یا بوته ی خار قدکشیده ای وجود دارد که نمی توان آن دورترها را به خوبی ببینی و دیگر این که در شب آسمان خیلی دور به نظر می رسد که علت اصلی آن بخار آب و درصد بالای رطوبت در این منطقه است. برای من این شب گردی ها هر روزه و دیدن آسمان پرستاره خیلی تعالی بخش بود و حسّ و حال خوبی به من دست می داد.
حتّی حالا هم که فرصتی دست می دهد تا به شب های آسمان نگاه کنم، به یاد نیکنام و ستاره ی درخشان نگاهش می افتم؛ البته اگر این دمل چرکین را بر گردنه ی زندگی نادیده بگیرم. وقتی به صورت فلکی دبّ اصغر؛ به عبارتی ثریّا و به قول ما ادبیاتی ها خوشه ی پروین نگاه می کنم به یاد هدف گیری نیکنام با تیرهای رسام می افتم که چگونه آن ها را در آسمان برای ما نشان گذاری می کرد. البته نیکنام به این صورت فلکی خوشه ی انگوری می گفت و زائده ی شرقی یا همان دمش را که نشان دهنده ی شرق بود، بهترین نشانه برای جهت یابی می دانست. حسن جعفری
همان طور که گفتم اوعلاقه ی عجیبی به جنگ با نارنجک داشت و ما دیده بودیم چقدر روی آموزش آن تمرکز می کرد. ما را می برد کنار یک دره می نشاند. ضامن نارنجک را می کشید و برای این که زمان تأخیرش سپری شود چند بار در دستش بالا و پایین می کرد آن گاه به طرف دره می انداخت و نارنجک در هوا منفجر می شد و می گفت این هم یکی از شیوه های هجوم با نارنجک است؛ زیرا به این وسیله طرف مقابل فرصت رد کردن نارنجک یا فرار و حتّی زمین گیر شدن را ندارد. اگر هم با تأخیر بیشتر همراه باشد، نرسیده به زمین منفجر می شود و می تواند به قسمت بالا تنه نفرات دشمن آسیب بیشتری وارد کند. گاه گاهی می داد بچه های گروهان انجام دهند و این لحظات برای ما بسیار رعب آور بود چون ما که سرجایمان نشسته بودیم، از ترس و لرز دل ما به تاپ تاپ افتاده بود، حالا اونی که داشت این کار را انجام می داد، چه حالی داشت، نمی دانستیم ولی چیزی که بود در دوره ی ما اتفاق ناجوری پیش نیامد ولی این همه آدرنالینی که در خون ما راه افتاده بود، یک حسّ خوبی به من می داد که بعداٌ روی انتخاب رسته ی تخریب تأثیر داشت.
حسن جعفری
نیکنام خیلی به نارنجک حساس بود؛ضمن اینکه عشقش هم جنگ با نارنجک بود و آخرش هم سر همین نارنجک بازی به شهادت رسید؛ یعنی می خواست بچه هایی را که زیر دستش آموزش می دیدند، نجات دهد. گویا که همیشه این اتفاق را به چشم می دید و آمادگی چنین حرکتی را داشت. این ماجرا یکی دو دوره بعد از ما پیش آمد درست در همان محل هایی که ما روزی روی زمینش نارنجک ها را باز و بسته می کردیم
کریم صالح که از دوستان همشهری ما بود جزء این گروه آموزشی بود و ماجرای 17 اسفند 1365 را برای ما این گونه توضیح داد : آن روزی که نیکنام شهید شد، گروهان اورا در حلقه گرفته بود و او برایشان از جنگ نارنجک سخن می گفت یکی از بچه های گروهان انتخاب شد تا نارنجکی را مسلح و پرتاب نماید. وقتی او ضامن نارنجک را می کشد دستپاچه می شود و در این حین نارنجک از دستش می افتد. گروهان سراسیمه قصد داشت پناهگاهی بیابد اما فرصت کم بود و در صورتی که یکی دو ثانیه بعد نارنجک منفجر می شد، یک فاجعه رخ می داد و به تعداد زیادی آسیب می رسید. نیکنام در صدم ثانیه تصمیم مرگبار خود را به قیمت زندگی تعدادی از جوانان این مملکت می گیرد و بار این مسئولیت سنگین را پهلوانانه بر زمین می گذارد، به سرعت پیش می رود و هیکل تنومند و ورزیده اش را روی نارنجک می کشد و کاملاٌ آن را می پوشاند. نارنجک منفجر می شود و او خوشحال از این که در این بازی فقط خودش بازنده شد و کسی آسیبی ندید، سر به سجده ی تقدیر فرود می آورد و پرنده ی روحش سبکبال به آسمان پرواز کرد.
بچه های گروهان که در طول دوره شیفته ی شخصیت او شده بودند و حتّی جدایی بعد از پایان یافتن آموزش را نمی توانستند تحمل کنند؛ اکنون چگونه می توانستند مرگ او را بپذیرند، سر به آسفالت سرد پادگان می کوبیدند و خونین و مالین به یادش اشک می ریختند.
دفترخاطرات جبهه-حسن جعفری
وقتی نوبت من شد، حرکت کردم و اتاق ها را یکی یکی رد کردم. نیکنام هم پشت سر من حرکت می کرد. در نزدیک ورودی یک اتاق دستور توقف داد؛ در آهنی اش ازبس تیر و ترکش خورده بود سوراخ سوراخ شده بود.نیکنام به من نزدیک شد و دستور پرتاب نارنجک داد. من ضامن نارنجک را کشیدم و با خونسردی تمام نارنجک را به گوشه ای از اتاق پرتاب کردم و بلافاصله پس از شنیدن صدای انفجار به قصد شلیک رگبار به سمت ورودی در حرکت کردم که در همین موقع نیکنام مرا گرفت و به سوی خودش کشید و پس از مکثی گفت حالا برو تیراندازی کن. من هم تفنگ کلاشینکفم را از پهلو گرفتم و خشابش را موازی زمین قرار دادم و مثل آرتیست های فیلم های جنگی رگباری بستم؛ چه کیفی می کردم از اینکه می دیدم، پوکه های فشنگم به جای این که از بغل پرتاب شود، به زمین می خورد و این طرف و آن طرف پرتاب می شود. از قبلش نقشه داشتم که با این پوزیشن شلیک کنم و به خاطر همین حواسم پرت شده بود و نزدیک بود خودم را به کشتن دهم و اگر نیکنام مرا از جلوی ترکش های نارنجک بیرون نمی کشید، به یقین یکی از ترکش های نارنجک به من می خورد و معلوم نبود چه اتفاقی برایم پیش بیاید.
کم کم چیزهای افسانه مانندی که در مورد او می گفتند باورمان می شد. مثلاٌ این روایت که او در ابتدای حضورش در جبهه که مسئول یک دسته ی رزمی بود؛ وقتی بعد از مدتی برای مرخصی به زادگاهش کومله ی گیلان رفت،دسته ای که او فرماندهی اش را بر عهده داشت در کمین عراقی ها می افتد و تلفات سختی می بیند. او برمی گردد و وقتی از ماجرا خبردار می شود، شبانه ، به تنهایی و با کاردی به میان عراقی ها نفوذ می کند و در همان شب با یک کیسه پر از سر بعثی ها ، به قولی 9 سر برمی گردد و این گونه انتقام یاران شهید خود را که ظاهراٌ 9 نفر بودند، می گیرد.
نیکنام از من خوشش نمی آمد؛ شاید به خاطر جثه ی ریزه میزه من بود یا این که قیافه ی تحصیل کرده ها و روشنفکرها را داشتم و در نگاه بی باور من همیشه تردید موج می زد. او بیشتر از کسانی خوشش می آمد که واقعاٌ مرد جنگ باشند به او ایمان بیاورند و در برابر فرمان او بی هیچ پرسشی سر فرود آورند. هم روحیه ی جنگی داشته باشد ، هم توان فیزیکی بالا ؛ که من احتمالاٌ این ها را در خود نداشتم. یک بار هم وسط درس به عبدالله رضایی توپید که تو برو قرآنت را بخوان؛ یعنی این که تو مرد جنگ نیستی.
قضیه از این قرار بود که نیکنام داشت در مورد تاکتیک حمله در شب مثل همیشه با قدرت و هیجان صحبت می کرد. و می گفت وقتی که یک عراقی را اسیر گرفتید، یک چاقو در شکمش فرو می کنید. یک دور در شکمش می چرخانید و با یک لگد او را به زمین می ا ندازید. عبدالله رضایی دست بلند کرد و گفت : آقا مگر کشتن اسیر گناه ندارد؟ که مربی عصبانی شد و این حرف را گفت و تأکید کرد که هیچوقت در شب اسیر نگیرید.
از دفتر خاطرات جبهه
مهم ترین بخش آموزش ما با معرفی مربی تاکتیک که در واقع هم مربی و هم مسئول گروهان ما بود، آغاز شد. به دستور او بچه ها به صف ایستادند. او را نیکنام معرفی کردند، مردی با هیکلی تنومند که با دست و بال باز و سینه ی ستبر شده، درشت اندام تر هم به نظر می آمد. قامتی کشیده داشت و موهایی خشک وزوزی. چشم های بزرگ ودرخشان ونگاه نافذش به نظرمی رسید که همه چیز او تصنعی است.
معرف رفت و همه ساکت شدند و او در سکوتی سخت، نگاهی نافذ به تک تک قیافه ها انداخت . گرچه در زیر روشنی چراغ تیر برق رنگ پوست چهره اش معلوم نبود، سیاهی سکوت سایه ی صورت او را خشن نشان می داد. برایمان مسخره به نظر می رسید؛ نمی توانستیم این اندازه جدیت را پذیرا باشیم. از هر طرف که صدایی بر می خواست او به همان سمت سربرمی گرداند نه تنها سر که تمام نیم تنه ی بالایی او هم می چرخید. حتی با یک صدای نفس عمیق کسی به آن سمت برمی گشت و کت و بال خود را باز می کرد یاد چارلی چاپلین افتادم وقتی که جیم گنده او را مثل مرغی می بیند که بال بال می زند.
هیچ کس در حالت عادی هرگز با این فیگور در مقابل ما قرار نگرفته بود. وقتی شروع به سخن کرد، حرف های او هم ساختگی به نظر می آمد . از ته گلو حرف می زد ؛ محکم و اندکی خشن. یکی دو نفر در گوشه ای خنده ی بریده ای سردادند. شاید می خواستند او را تست کنند . مربی به آرامی و با نگاهی مهیب سر و نیم تنه ی بالایی را به آن سو چرخانید.صدا خاموش شد اما از سوی دیگر نیز نیم صدایی بلند شد که فقط ما در میانه ی صف می شنیدیم .
مربی گفت اگر دوباره صدایی بشنوم باید با دماغ روی زمین پادگان سینه خیز بروید. و جوری شما را روی آسفالت سینه خیز می فرستم که نوک دماغتان خونی شود. باورش سخت بود اما حرفش را آن قدر با قدرت بیان کرد که حقیقت وقوعش در دل همه ی ما باور شد. تازه فهمیدیم که همه چیز جدی است و این مربی با بقیه فرق می کند.
دفتر خاطرات جبهه
فيد RSS براي نظرات اين مطلب