مجموعه خاطرات عارف بزرگ،شهید میرعلی احمدی چاپ
نوشته شده توسط روابط عمومی   
یکشنبه, 08 مرداد 1391 ساعت 22:44

http://www.laleha.com/images/morfeoshow/____________-7268/big/46-13Copy.jpg?rand=669570171

نفر سمت چپ: شهید میرعلی احمدی

شهید میر علی احمدی با توجه به سن و سال کم و حضور سایر برادرانش در جبهه مثل برادر میرقاسم احمدی و مرحوم میرمحمد احمدی و همچنین بیماری پدر بزرگوارش مرحوم میرآقا احمدی، مادرش مانع رفتن ایشان به جبهه شده بود و ایشان از راههای مختلف درصدد گرفتن رضایت از مادرش بود.

مرحومه سیده منیره، مشهور به میرخانم، شیر زنی شجاع بود که زحمات ناشی از بیماری همسر و حضور بچه هایش را در جبهه تحمل می کرد ولی با توجه به وابستگی شدیدی که به میرعلی احساس می کرد، راضی به رفتن میرعلی به جبهه نبود. آن موقع یکی از ملزومات اعزام به جبهه دریافت نامه تأییدیه از انجمن اسلامی مسجد محل بود. مُهر این انجمن در صندوقچه ای کوچک بود که کلید و قفل آن در اختیار شهید ناصر نیکنام بود و ناصر هم خودش اهل جبهه و جنگ بود که گاهی به علت ادامه تحصیل در دانشگاه تربیت معلم در پشت جبهه می ماند و مسئولیت انجمن اسلامی را به دوش می کشید.

در این مقطع ناصر از ناحیه مادر میرعلی توجیه شده بود تا مانع رفتن میرعلی به جبهه شود. اما میرعلی همانند دانه اسپندی که بر روی آتش قرار گرفته بی تب و تاب بود و بی صبرانه از ناصر میخواست که مانع رفتن او به جبهه نشود ، چند نفری در مسجد قدیمی کومله دور ناصر نشسته بودیم ، میرعلی هم اصرار در گرفتن تأییدیه داشت، ناصر هم او را سفارش می کرد که حتما رضایت کتبی را از مادرش بیاورد، ناگهان میر علی عکس العملی خاص از خود نشان داد که حاکی از عشق و علاقه ، شور و هیجانش برای پیوستن به صف مجاهدان بود.

 

میرعلی قفل کوچک صندوقچه حاوی مُهر را به دست گرفت و با شوخی ولی با جدیّت تمام به ناصر گفت: آقا ناصر اگر تأییدیه را به من ندی، همین قفل را قورت میدهم!! گرچه در آن لحظه همگی خندیدیم و از موضوع رد شدیم ولی بعداً به ناصر گفتیم مطمئناً با این شور و علاقه میرعلی ، هیچکس نمی تواند مانع حضور او به جبهه شود و حتماً هم خانواده به نفع میرعلی کوتاه می آید که این چنین هم شد. میرعلی با ما به جبهه آمد البته مادرش با اعزام نیروها تا رامسر هم به دنبالش آمد ولی اصرار مادر هم مانع حضور میرعلی به جبهه نشد و مادر بزرگوارش هم او را بدرقه کرد. سال 61 بود که با هم به جبهه سرو رفتیم بر روی ارتفاعات صعب العبور در مرز ایران و ترکیه،ارتفاعاتی که تازه از حیث وجود ضدانقلاب (دمکراتها) پاکسازی شده بود و برخی از ارتفاعات هم در همسایگی ما هنوز محل جولان ضدانقلاب ، از روی آن ارتفاعات بر روی ما آتش می ریختند و با گلوله ها از ما پذیرایی می کردند. منطقه ـــــــ پوشیده از برف بود.

در پایگاه دگل معروف به موقعیت شهید یونسی مستقر بودیم. با نیروهای ژاندارمری و شهربانی هم ادغام شده بودیم. گروهبان دومی از برادران ژاندارمری مسئول ما بود و جالب این بود که بسیج این نیروی خودجوش کاملاً هماهنگ و مطیع در اختیار ژاندارمری با روحیه برادری و صفا و صمیمیّت باعث می شد که حسابی از همدیگر حرف شنوی داشته باشیم.

جیره غذایی ما را به زحمت به بالای ارتفاعات منتقل کرده بودند که زیر برف ها انبار شده بود و آب آشامیدنی و نظافت ما هم از طریق ذوب کردن برف تأمین می شد. دسترسی به حمام و استحمام هم نداشتیم همین عامل با عث شده بود که بعضاً در خصوص اقامه نماز مشکل داشته باشیم. نماز با تیمم زیاد نمی چسبید ولی میر علی با همان شرایط نماز شبش ترک نمی شد.

یکی از خاطرات واقعاً شیرین و جذّابم این است که یک شب کولاک شدیدی باعث شد که مشکلات عجیبی برای ما در آنجا پیش بیایید، البته در وضعیت عادی هم به نگهبانان توصیه می شد که حتماً در هنگام پست دادن(نگهبانی)، دست و پایشان را حرکت دهند اگر این کار را نمی کردیم دچار انجماد و یخ زدگی می شدیم. سرما و برودت هوا به شکلی بود که حتماً باید در زمان نگهبانی پاهایمان را حرکت می دادیم و چند متری هم قدم می زدیم و بعد از اتمام نگهبانی که یک ربع تا نیم ساعت پاهایمان را در تشت آبی به صورت ولرم در سنگر آماده می شد قرار می دادیم تا کمی یخهایشان باز شود. تصور کنید در چنین وضعیتی کولاک هم بیاید و سنگرها همگی یکسان و یک سطح شوند، مسیری را که در اثر تردد نگهبانان باز بوده همان هم از بین برود. صبح که شد بیرون رفتیم و همگی جویای احوال میرعلی شدیم که از او اثری نبود.

زیر برف ها در جستجوی میرعلی بودیم که ناگهان ذهن ما متوجه سنگر مخروبه ای شد که گاهی از آن به عنوان محل استحمام استفاده می شد. گرچه مکان تقریبی سنگرها در خاطرمان بود اما در اثر بسته شدن دهانه سنگرها ، دقیقاً نمی دانستیم که سنگر کجا واقع شده. همه جا را گشته بودیم جز همان سنگر را ، به ناچار با بیل و وسایل دیگر اطراف سنگر مخروبه را برف روبی نمودیم تا ـــــــــ به دهانه سنگر رسیدیم و ــــــــــــ به داخل سنگر رسیدیم باکمال تعجب میرعلی را دیدیم که منتظر گروه نجات بود! برای همه جای سوال بود که میرعلی در آن سنگر مخروبه چه کار می کند؟! ولی ما که به روحیات معنوی میرعلی آشنا بودیم می دانستیم که میرعلی از همان سنگر مخروبه به عنوان محل خلوت و انس با خدا و نماز شب استفاده می کند ، مشابه به این عمل را بارها در جبهه های جنوب شاهد بودیم، در اردوگاه شهید بیگلو اهواز که در جاده سوسنگرد بود گودال هایی حفر شده بود که به آشیانه تانک معروف بود، البته غالباً به محل انباشته شدن زباله تبدیل می شد که در اطراف میدان صبحگاه مشترک لشکر 25 کربلا چندتا از این گودال ها وجود داشت که بارها در نیمه های شب میرعلی را می دیدیم که به آرامی از خواب برمی خواست و بعد از وضو گرفتن ، آب شربتی برای خودش آماده می کرد و پس از میل کردن آن بسیار با نشاط به طرف گودال می رفت و از قبل جایی را آماده کرده بود که در آنجا به عبادت بپردازد ، گاهی هم نماز شب را در چادر می خواند و برای نجوا و گریه به آنجا می رفت و دل تنگی هایش را از بابت جدا شدن از دوستان شهیدش را آنجا با اشک و فغان جبران می کرد. خیلی به نوحه های حاج صادق آهنگران علاقه داشت و به همان سبک برای ما نوحه می خواند و صوت زیبایش که نوحه "سوی دیار عاشقان رو به خدا می رویم ..." هیچگاه از ذهنم بیرون نمی رود . در ایام مرخصی در مسجد تازه علم کشت سرا دعای کمیل را با سوز عجیبی می خواند و خدا می داند که جمله "قَد اَتَیتُکَ یا اِلهی بَعدَ تَقصیری" را با چه سوزی می خواند.

میرعلی یکی از نیروهای بسیجی ثابت جبهه بود که تنها به معنویت و شهادت می اندیشید البته در مباحث نظامی هم خیلی منظم و مرتب بود، یادم می آید در زمانی که مسئولیتی در دسته رزمی داشتم، میرعلی یکی از نیروهای بسیار خوب ما بود، وقتی که بچه ها را به خط می کردیم، از همه زودتر و منظم تر به صف می ایستاد و چون همه بچه ها به همشهری بودن و رفاقت و حتی تعدادی کم می دانستند که با هم فامیل هم هستیم می دیدند که ـــــــ به کسی باید تذکر بدهم که منظم باشند تعمداً اسم میرعلی را می گفتیم که "میرعلی چنین کن چنان کن"، بچه های بسیجی حسابشان به دستتشان می آمد و کنایه فهم ها می فهمیدند که فلانی به حسن می گوید تا حسین متوجه شود، میرعلی که الگوی نظم است را تذکر می دهند تا همه بفهمند که اینجا جای رابطه بازی نیست بلکه هر که بر این بزم مقرب تراست جام بلا بیشترش می دهند. ای کاش بعضی از مسئولین و مقامات شهر ، استان و کشورمان از آن حالات، معنویت و ترجیح دادن های بسیجی که همیشه ضابطه را بر رابطه ارجح می دانستند درس عبرت می گرفتند،

یکی از این ارجحت ها، سرلوحه قرار دادن جبهه و جنگ بود. میرعلی عاشق ولایت و مطیع اوامر امام بود و امام هم فرموده بود جنگ باید در سرلوحه امور قرار بگیرد. این فرمان امام چنان جبهه و جنگ را در نظر میرعلی ارجح قرار داده بود که میرعلی از درس و مدرسه با توجه به وضعیت خوب تحصیلی که داشت رها کند و بیماری و پرستاری از پدرش بیمارش را هم نسبت به حضور در جبهه ارجح نداست، بیماری پدرش به گونه ای بود که چند روزی کسی نتوانست و یا جرأت نکرد که شهادت میرعلی را به او بگوید و آن هم جریانی شنیدنی دارد که باید در مجال مقتضی به آن مفصل پرداخت. بهر حال عشق به جبهه میرعلی را به جبهه های مختلف غرب و جنوب کشید، گردان حمزه لشکر 25 کربلا مأموریت پدافندی در منطقه چنگوله را داشت و چنگوله هم باید میرعلی را به خدایش می رساند،

یادم می آید که در مدت حضور بچه ها در چنگوله هر چند روز باید یکی دو شهید تقدیم می کردیم، در بعضی جاها هم فاصله ما با عراقی ها خیلی نزدیک می شد که به طرف هم با کلاشنیکف تیراندازی می کردیم ولی اتفاق جالب شهادت دو سید بزرگوار بود که در فاصله کوتاه به هم به شهادت رسیده بودند، یکی شهید سید مرتضی عاقلی از ماسال و دیگری شهید میر علی احمدی از کومله.

راوی: کمیل مطیع دوست

تکمیلی: مصاحبه صوتی شهید

آخرین بروز رسانی در سه شنبه, 10 مرداد 1391 ساعت 14:49