خاطره شهید اسحاق شفیعی و دوچرخه منافقین چاپ
نوشته شده توسط روابط عمومی   
یکشنبه, 15 مرداد 1391 ساعت 00:16

شهید اسحاق شفیعی

نفر ایستاده از راست نفر دوم: شهید اسحاق شفیعی

معلم شهید اسحاق شفیعی
پدرش از افراد بسیار متدین کومله بود که بسیاری از قدیمی های شهر، سحری های ماه مبارک رمضان را با صوت زیبای مناجات ایشان آغاز می کردند و با اذان ایشان به اقامه نماز می پرداختند، اسحاق با تعلیمات چنین پدری پارسا و پرهیزکار وارد صحنه های اجتماع شد و قبل از پیروزی انقلاب از جمله مبارزان مسلمان بوده است که پس از انقلاب نام جوانمرد را به خود گرفتند،جوانمردان در واقع همان بسیجیانی بودند که قبل از تأسیس بسیج مستضعفین سلاح در دست گرفته و به دفاع از آرمان های انقلاب اسلامی پرداختند، پاسگاههای ژاندارمری که بعضاً محل حضور برخی از افراد وفادار به خاندان پهلوی و سلطنت بود توسط جوانمردان بایستی به کنترل در می آمد و اسحاق ، جوانمردی بود که لباس نظامی را به تن کرد و در پاسگاه کومله مستقر گردید و با اسلحه "ام یک" و" برنو" به دفاع از انقلاب می پرداخت و از طرفی با اخلاق خوب خود تأثیرگذاری خاصی هم در بین افراد ژاندارمری سابق داشت ، پاسگاه کومله در یک ساختمان استیجاری واقع شده بود که صاحب آن ساختمان مرحوم حسین غفاری بود.
کم کم بسیج شکل گرفت و جوانمردان جایشان را به بسیج دادند و اسحاق یکی از بسیجیان پا به رکاب بود. هنوز جنگ تحمیلی شروع نشده بود که منافقین و کمونیستهای ضد انقلاب درصدد آشوب در کشور بودند و ما می بایستی در مقابل آنها می ایستادیم. یکبار در منزل بودم که شهید مصطفی حسینی سراسیمه به دنبالم آمد و گفت: منافقین در میدان اصلی شهر لنگرود با بچه حزب اللهی ها درگیر شدند و بچه ها هم غریب واقع شده اند و نیاز به کمک دارند ، به اتفاق مصطفی  و اسحاق به سرعت خودمان را به درگیری رساندیم و به منافقین ایجاد مناظرات به اصطلاح سیاسی بود، یعنی اول تمایل داشتند بحث سیاسی راه بندازند و از نظر ایدئولوژیکی یارگیری نمایند اما وقتی که موفق نمی شدند مباحث به دعوا و جدل تبدیل می شد و از چوب و چماق و قمه استفاده می کردند! در حین شلوغی و درگیری متوجه اسحاق شدم که به سراغ دوچرخه ای رفت که در زیر پای جمعیت افتاده و له شده بود ، اسحاق دوچرخه را برداشت تا آسیب کمتری به دوچرخه وارد شود ، بچه حزب اللهی ها هم هنوز همدیگر را نمی شناختند که ناگهان یکی خطاب به اسحاق گفت:

منافق ، منافق ؛ گویا دوچرخه متعلق به یکی از منافقین بود و از آنجایی که اسحاق به طرف دوچرخه رفته بود او را با منافقین اشتباه گرفته بودند و ما هم با هزار مکافات توانستیم اسحاق را نجات دهیم و چون  ــــــــــ جمعیت طرفداران انقلاب در این درگیری به اندازه ای بود که منافقین مغلوب شده بودند ، البته اسحاق هم کمی بی توجهی کرده بود ، توی دعوا که شیرینی و حلوا پخش نمی کنند اما این نشان دهنده ی دلسوزی و مهربانی او بود که حتی شامل دوچرخه منافقین هم قرار می گرفت .

 

اسحاق از جمله افراد پیشکسوت حضور در جبهه ها بود ، چه شبهای خوبی را در سنگر نگهبانی از انقلاب اسلامی را با اسحاق به صبح رساندیم ، امکانات و تسلیحات آنقدر کم بود که یک سرنیزه را نوبتی از هم تحویل می گرفتیم و به دفاع از انقلاب  می پرداختیم. یکبار مصطفی سرنیزه اسلحه "ژ3" را تحویل گرفت و با پتوی کوچکی چنان پیچید و با افتخار به دست گرفت و در مأموریت های شبانه با ما و اسحاق قدم  می زد که نزدیک بود ما هم باور کنیم که مصطفی از جایی سلاحی گرفته ، گاهی سرنیزه را چنان از غلاف کمی بیرون می کشید و دوباره غلاف می کرد که با شنیدن صدای آن در تاریکی شب همه فکر میکردند که مصطفی گلنگدن اسلحه را کشیده است!
اسحاق با برادر بزرگ مصطفی ، آقا تقی حسینی هم رفیق بود ، در واقع آنها باهم جوانمرد بودند لذا به همین دلیل شهید مصطفی حسینی احترام خاصی به شهید اسحاق شفیعی قائل می شد.
راوی: کمیل مطیع دوست

 

آخرین بروز رسانی در یکشنبه, 15 مرداد 1391 ساعت 00:31