سخنان دکتر علی عبدالکریمی در مورد شهید رزاقی چاپ
نوشته شده توسط روابط عمومی   
چهارشنبه, 13 شهریور 1392 ساعت 00:08

دکتر علی عبدالکریمی فرزند دکتر شهید سیف الله عبدالکریمی در بخشی از مراسم رونمایی کتاب این شهید در سالن گردان حمزه سیدالشهداء شهر کومله به سخنرانی پرداخت.

سخنان او در مورد شهید رزاقی اینگونه آغاز شد:

شناخت من از وحید همین چیزهایی بود که در اینجا(کتاب ترکش داغ) ذکر شده است.شهید وحید رزاقی اهل تقوا و معنا بود.اشاره کردند(گردآورنده کتاب)به موهای شهید وحید رزاقی؛ راست گفتند!موهای زیبایی داشت و خیلی حساس بود.همیشه یک شانه در جیب داشت و از عطر استفاده میکرد.اهل تقوا و معنا بود.وقتی به نماز می ایستاد یک حال و هوای دیگر داشت و اهل تظاهر نبود.اهل ادب و احترام بود ، واقعا با آدم حرف میزد، آدم لذت می برد.وحید چند سالش بود؟
میرن دانشگاه تحصیل میکنن و عنوان دکتری و مهندسی رو به یدک میکشن دریغ از ذره ای ادب و احترام و حتی تقوا! اما اون جوان 14 ، 15 ساله وقتی عازم جبهه شد هنوز سبیل هایش سبز نشده بود کوهی از ادب و تقوا،احترام و نجابت بود.
من یادمه بسیار ارادت می ورزید به مرحوم حجت الاسلام والمسلمین مرحوم موحد کومله ای رضوان الله تعالی علیه.اونهایی که سنشان بالاست میدونن متاسفانه در کومله نه عکسی، نه لوحی و نه تابلوی یادبودی از آن مرحوم که 60 سال عمر خودشو برای دین و آخرت این مردم صرف کردند اینجا هیچ اثری نیست.
شهید رزاقی یکبار ازجبهه آمد و گفت میخواهم آقای موحد را ببینم باهم رفتیم خدمت اقای موحد، گفت نامه ای دارم میخواهم بدم به آقای موحد.گفتم بده به من میدم، گفت نه خودم میدم.
باهم رفتیم خدمت آقای موحد دیدم وحید من نو من میکنه برای حرف زدن،گویی نمیخواد من باشم!من هم به یه بهانه ای رفتم بیرون،وقتی برگشتم دیدم مرحوم آقای موحد داره بهش میگه که راضی نیستم تا زمانی که من زنده هستم این نکته رو به کسی بگی، من خیلی سر به سرش گذاشتم تا بفهمم قضیه چیه.هرکاری کردم نگفتن.
بعد از فوت آقای موحد نامه ای به دستم رسید، شهید وحید رزاقی همرزمی داشت که روحانی بود.او آن نامه را برای من فرستاد.
بعد ازآنکه آقای موحد فوت کرد وحید رزاقی آن داستان را برای من گفت.این میشود امانتداری و تقوای یک جوان 15 ، 16 ساله، یاد بگیریم ماها!!!
فقط ذکر نام از شهید کافی نیست باید خلق و خویش را هم به خودمون بگیریم.صحبت ازدواج رو کرد(گردآورنده کتاب)
وحید رزاقی در سن کم واقعا عارف بود،یکبار کلیدبر لنگرود دیدمش سوار ماشنیش کردم.تو راه باهاش صحبت کردم گفتم چرا زن نمیگیری؟یه کلت کمری هم اونموقع داشتم.رفتم سمتش گفتم اگر زن نگیری از ماشین پیاده نمیشی.وقتی درمورد ازدواجو فلسفه ازدواج با او صحبت کردم یک بیت خوند و دهانم را بست و آن این بود:
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق. چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست

آخرین بروز رسانی در چهارشنبه, 13 شهریور 1392 ساعت 00:17