خانواده شهدای روستا وقتی ما را میبینند خوشحال می شوند چاپ
نوشته شده توسط روابط عمومی   
جمعه, 01 اردیبهشت 1391 ساعت 13:13

http://laleha.com/weblog/camp9/hajisara/1%20%2824%29.JPG

دو هفته پیش بود که با سه تا از بچه های سایت به روستای حاجی سرای بخش کومله و خانواده شهدای این روستا سر زدیم و مصاحبه ای با سه تا از این خانواده ها که در روستا زندگی میکردند و در دسترس بودند انجام دادیم.خانواده های شهیدان چهره گشا،نظری و اسماعیلی که همه ی آنها به گرمی با ما استقبال کردند.

متاسفانه به علت مردمی بودن سایت و مشکلات زیاد سایت،ما دست خالی به این خانواده ها سر میزنیم،درستش این است وقتی کسی مهمان یک خانه می شود هدیه ای به صاحبخانه به رسم تشکر بدهد،وقتی از این بابت از آنها عذرخواهی میکنیم میگویند: ما که از شما چیزی نمیخواهیم،ما خوشحالیم که بعد از سال ها کسی در این خانه را باز کرد و درمورد شهیدمان صحبتی کرد.

ظاهرا در روستاهای اطراف (حداقل کومله) کسی به خانواده شهدا سر نمیزند و بهتر بگویم این خانواده ها فراموش شدند با اینکه این شهدا و امثال شهدا بودند که کشورمان را از گزند صدام و یزیدیان زمان خود حفظ کردند.بی ادعاتر از خانواده شهدای روستاها ندیدم،واقعا بیش از اینکه در فکر دنیا باشند به فکر این هستند که فرزندشان راضی باشد.باور کنید اگر جنگی شود همان امثال شهدای روستای حاجی سرا هستند که در صف مقدم جبهه ها قرار میگیرند.

شاید لاله ها اگر وابسته به ارگانی بود،تمام پست هایش باید به تعریف و تمجید یه تعداد افراد خاص گرایش داده می شد.متاسفانه خیلی از کارهای این ارگان ها جنبه آماری پیدا کرده است،مثلا پر کردن کاغذ کار سختی نیست ولی وقتی یک خانواده شهید روستا بگوید سالهاست کسی برای شهیدمان به خانه ما نیامده است و سوالی نپرسیده است،واقعا درد دارد.

خانواده شهید احمد اسماعیلی یکی از این خانواده هاست که سالهاست به فراموشی سپرده شده اند،تقریبا در تمامی مصاحبه های سایت حضور داشتم،اولین باری بود که اشک های یک پدر شهید را دیدم،اشک هایی که در سن بیش از هفتاد سالگی بر گونه های این پیرمرد دوست داشتنی نشسته بود و حرف های زیادی به دنبال داشت.

ما قبلا یکبار دیگر به روستای حاجی سرا و برای مصاحبه با خانواده شهید سیدغفور هاشمی آمده بودیم،البته آنموقع بیشتر تکی به خانواده شهدا سر میزدیم و طرح روستا به روستایی وجود نداشت.یادمه وقتی به روستا رسیدیم و از ماشین پیاده شدم،دوربین و وسایل را برداشتم پیرمرد کوتاه قدی را در کنارم دیدم که به ما خیره شده بود.من نمیدانستم آن پیرمرد، پدر یکی دیگر از شهدای این روستا هست،گفتم پدرجان،منزل آقای هاشمی کجاست؟او با دست خانه ی شهید را نشان داد،گفت برای چه میپرسید؟گفتم برای مصاحبه با خانواده شهید آمدیم،گفت: مصاحبه؟؟؟؟ گفتم بله،خداحافظی کردم و به سمت سایر بچه ها رفتم.یکی از بچه ها که کم و بیش اهالی این روستا را میشناخت گفت میدانی اون شخصی که باهاش حرف میزدی کی بود؟گفتم: نه! گفت: پدر شهید اسماعیلی،یکی دیگر از شهدای این روستا.

بعد اینکه دوباره به این روستا آمدیم،همیشه این صحنه در ذهن بود.پدر شهید اسماعیلی میگوید: من و حاج خانوم،سالهاست که در این خانه زندگی میکنیم،یک پسر دارم ازدواج کرده است و رشت زندگی میکند،تابحال این چند ساله کسی را ندیدم از بنیاد شهید یا جای دیگر به خانه ما بیاید یک کلمه درمورد شهید احمد اسماعیلی صحبت کند.

وقتی درمورد حال و احوالشان پرسیدیم،گفت من چشم هایم را تازه عمل کردم و بخاطر همین عینک میزنم،هزینه های قرص و دارو را خودمان میدهیم با اینکه سن من و حاج خانوم طوری هست که دیگر توان کار نداریم،اگر همان مقدار پولی که بنیاد شهید نمیداد ما بدبخت بودیم و نمیدانستیم اصلا چطور میخواستیم زندگی کنیم.قبلا یک باغ چای داشتیم که پس از آنکه وضعیت چای به همان حال درآمد،دیگر ول کردیم البته وضعیت جسمانی ما طوری شده است دیگر تحمل کشاورزی را نداریم ولی با همه ی این مشکلات هیچوقت ناراحت نیستیم که فرزندمان را تقدیم کشورمان کرده ایم.

سخن آخر اینکه،کاش همان قدر درمورد شهدا حرف میزنیم همان قدر عمل میکردیم.

آخرین بروز رسانی در جمعه, 01 اردیبهشت 1391 ساعت 19:11