مصاحبه اختصاصی لاله ها با پسر سردار شهید حسین املاکی چاپ
نوشته شده توسط روابط عمومی   
جمعه, 01 اردیبهشت 1391 ساعت 18:57

http://laleha.com/weblog/zeynab/salman-amlaki/salman3.jpg

ساعت 17:30دیروز 31فروردین 1391 از "سلمان املاکی" فرزند سردار شهید حسین املاکی برای مصاحبه ای با سایت لاله ها دعوت به عمل آوردیم.مکان این مصاحبه بخشداری کومله بود و تقریبا 1ساعتی به طول انجامید.مصاحبه ما با سوال زیر  شروع شد:

آقای املاکی خودتونو معرفی کنید و بیوگرافی مختصری از خودتون بگید

بسم الله الرحمن الرحیم- من سلمان املاکی،فرزند شهید حسین املاکی،24سالمه،دانشجو هستم و با اجازه شما کارمند.

دانشجوی چه رشته ای؟

دانشجوی رشته ی علوم سیاسی هستم.

چرا اسم سلمان؟

من اطلاع خاصی از انتخاب اسمم(سلمان) ندارم،پدرم دوتا اسم پیشنهاد داد ولی مادرم "سلمان" را انتخاب کرد.

چندسالتون بود که پدرتون شهید شدند؟اصلا دیدینشون؟

یک سال و چند ماه!دیدن که،چیزی خاصی یادم نیست چون سنی نداشتم.

پسر شهید املاکی بودن چه حسی دارد؟

خوب و هم سخت! معمولا انتظارات زیادی از من دارند،انتظارات به حقی هم دارند.شما نمیتوانید مثل مردم عادی رفتار کنید،شما نمیتوانید حرف هایتان را راحت عنوان کنید و یا اظهار نظر راحتی داشته باشید.

روستای زادگاه پدرتون (کولاک محله) رفت و آمد دارید؟

اره،البته خیلی کم!پنج شنبه ها همراه مادر سر مزار میریم.هفته ای یا دو هفته یکبار حداقل سر میزنیم.

درمورد شجاعت پدرتون چه قدر اطلاعات دارید؟

من خاطرات زیادی از همرزمانی که با او بودند شنیدم اما در حال حاضر حضور ذهن ندارم ولی یادمه وقتی پدرم همراه با شهید لاهوتی تصادف میکنند و ضربه مغزی می شوند وقتی ایشان را به خانه آوردند،دو تا آبجیهامو میبینند،نمیشناسن میگن اینها کی هستند؟این خاطره واسم جالب بود و همیشه در ذهنم هست.

ارتباط مردم با پسر شهید املاکی چطوره؟

مردم خوب،همیشه لطف دارند و به ویژه هروقت مراسمی میشه ما را شرمنده میکنند.

درمورد سفر رهبری کمی توضیح بدهید؟

حضرت آقا وقتی به گیلان تشریف آوردند،ساعت 9 یا 9:30شب بود با خانه ما تماس گرفتند گفتند مهمون دارید،من فکر میکردم فردا صبح مهمون داریم،ساعت 4 صبح بود که تلفنمون دوباره زنگ خورد،البته اونلحظه بیدار بودیم،گفتند: مهمونتون دارد میاد.من یقین نداشتم در آن ساعت آقا تشریف میارن،وقتی وارد خانه شدند،آیت الله احسان بخش و آیت الله گلپایگانی، رئیس دفترشان تشریف آوردند.

وقتی ایشان را دیدید چه حسی داشتید؟

حقیقتش را بخواهید،هول کرده بودم چون باورم نمی شد ایشان تشریف آورده باشند.ولی وقتی دیدمشون خیلی خوشحال شدم.

از مکالمه آن شب چیزی یادتون هست؟

آقا اون شب خیلی تاکید داشتند رو درس!نصیحت های پدرانه ای کردند،تقریبا یک ساعت و نیم تشریف داشتند.نماز هم خانه ما بودند.

فردای همان روز بود که آقا در مصلای رشت،جمله ی معروفشان را درمورد شهید املاکی گفتند؟وقتی شما آن جمله را شنیدید چه حسی داشتید؟

بله فردای آن روز بود،حس خوشحال کننده ای بود،اگه یادم باشه غروب آن برنامه را دیدم و خیلی خوشحال شدم.

تابحال خوابی از پدرتان دیدید که یادتون باشه؟

بله،گاهی وقتا یه خطاهای بزرگ و کوچک در زندگیم میکردم،خواب پدرم را میدیدم،نصیحت های زیادی کردند.

تاحالا شده دلتون خیلی برای باباتون تنگ بشه؟

بله،بعضی وقتا پیش میاید.چیز معمولی است.

در بچگیتون،در مدرسه وقتی باباهای دوستانتان را میدید دست بچه هایشان را میگیرند،دوست داشتید باباتون اون فداکاری رو نمیکرد و الان در کنارتون بود یا نه از اینکه باباتون رفته بود خوشحال بودید؟

نمیشه گفت آن موقع خوشحال بودیم این فداکاری را کردند،در آن سنین بچه ها بر اساس احساساتشان تصمیم میگیرند،بعضی مواقع دوست داشتم

کنارم بودند ولی در کل خوشحال بودیم همچین ایثاری را از خود بجای گذاشتند.

شما از کودکی پدر بالا سرتون نبود،درد و دل هایتان را با کی میکردید؟

(لبخند) به هرحال مادرم!هم مادر بود برایم و هم پدر.

وظیفه سلمان؟

نباید کاری کرد که دشمن را خوشحال کرد،نباید امیدوارشان کنیم.البته همه ی مردم باید به اینگونه رفتار کنند.

نصیحت سلمان برای هم سن و سال های خود چیه؟

من نمی توانم کسی را نصیحت کنم،ولی باز استناد میکنم به فرمایشات حضرت آقا، درباره ی درس و ورزش!

 

نظرتون درمورد سایت لاله ها چیه؟

من با سایتتون تازه آشنا شدم،ولی باید جالب باشه.

آخرین بروز رسانی در جمعه, 01 اردیبهشت 1391 ساعت 19:31